هیستری و سوگ - یک نمونهی روانتنی[1]
جاناتان اسکلار (2008)[2]
ترجمه و تلخیص: افسانه روبراهان
در همان ابتدای تاریخ روانکاوی، فروید [3]هیستری را در ارتباط با تروما مطرح کرد. این موضوع، به ویژه در فعالیتهای بالینی فرنزی[4] در تلاش برای یافتن تعادل بین فانتزی و تروما مورد علاقه قرار گرفت. کنشنمایی[5] در بدن به عنوان نشانهای روانتنی روشی ناخودآگاه در موضوعاتی است که نمیتوانند به لحاظ هیجانی پردازش شوند. مردجوانی با شخصیت وسواسیِ دیرینه ناگهان دچار حملهی اختلال حرکتی شد. مجموعهای از مصیبتهای اخیرخانوادگی موجب راهاندازی دفاع روانتنی در برابرتاثیر فروپاشی [6]احساسی که در دو سالگی اتفاق افتاده بود و او هرگز برایش سوگواری نکرده بود، شد. تنها پس از ایجاد یک تیک شدید بدنی متعاقب ناآرامیهای خانوادگی بود که امکان دستیابی به عاطفهی از دسترفته و ظرفیتی برای یکپارچگی روان و بدن درطی فرایند تحلیل میسر گردید.
مقدمه
فرویدو بروئر[7] در "مطالعاتی در باب هیستری"(1895)[8] ردپای "انواع بسیار متنوعی از علائمی را مطرح کردندکه ظاهرا خودانگیخته اما محصولات ناشناختهی هیستری بودند. سپس به توضیح اختلالات مختلفی از جمله ماهیت تیک پرداختند. در مطالب منتشر شدهی اخیر دربارهی درمان این نمونهها، گزارشهای کمی وجود دارد. یکی از این مطالعات توسط تیلور[9] (1993) انجام شده که موردی از کجی گردن انقباضی [10]را شرح داده است.
ادبیات روانتحلیلی نوین اغلب بر نیاز به تشخیص بستر روانی-زیستی [11]تاکید میکند. استدلال من این است که یک تحلیلگر میتواند خیلی سریع چنین تشخیصی را به عنوان راهی برای پوشاندن شکاف آسیب زا بپذیرد. (فروید 1961-1924) در مقالهی "روانرنجوری و روانپریشی[12]" در رابطه با پدیدآیی هذیانها مینویسد:
تحلیل بیطرفانه به ما آموخته است که وقتی بین ایگو و دنیای بیرون شکاف ایجاد میشود، هذیان مانند وصلهای شکاف را پر میکند. این پیش شرط تعارض با دنیای بیرون، بیش از این نمیتواند مورد توجه باشد. زیرا درتصویر بالینی روانپریشی تجلّیات فرآیندهای بیماریزا[13] اغلب با تجلّیات تلاش برای درمان یا بازسازی همپوشانی دارد.
فروید در آن مقاله ادعا کرد که دلیل مشترک آغاز روانرنجوری روانپریشانه و روانپریشی همواره یکی است. شامل ناامیدی و آرزوهای کودکانة تحقق نیافته،که هیچگاه مغلوب نمیشود و درسازمان فیلوژنیک ما قرار دارد.(ص151)
فرنزی علاقهی خاصی به فهم تعادل بین فانتزی و تروما داشت. او در 25 دسامبر 1929در نامه ای به فروید نوشت: در کلیهی مواردی که به اندازه کافی بررسی کردهام، اساس آسیب زایی-هیستریایی بیماریها را پیدا کردم. این دیدگاه انتقادی که به تدریج در من شکل گرفت این بود که روانکاوی در روان رنجوری وسواس و تحلیل شخصیت، بیش از حد یکطرفه درگیر میشود، یعنی روانشناسی ایگو و نادیده گرفتن بنیان ساختاری هیستریک برای تحلیل. علت آن برآورد بیش از حد فانتزی و تخمین کمتر از حد واقعیت ِآسیبزا در بیماریزایی است. (فالزدر[14] و برابانت [15]2000 ص 376)
فرنزی تیک را نوعی هیستری ایگو توصیف میکند. آرزوی فرنزی این بود که تا آنجا که ممکن است دلایلی را تحلیل کند که گاهی اوقات ذهن قادر به شناخت، مفهوم پردازی یا تصویرسازی، یا احساس عاطفی نیست. به طوری که بدن ملزم به کنترل و حمل ناخودآگاه بار احساسی است. ایده او برای نفوذ عمیق این است که با درایت از سطح عبور کنید تا "شکاف موجود در ایگو" آشکار شود. این مورد برای فرنزی شامل توصیف تصاویر آسیبزا است.
این مقاله به تاثیر بازیابی خاطرهی از دست رفته در اثر ناپدید شدن مادرِ بیمار در دو سالگی میپردازد. احساساتی که در آن زمان و متعاقباً در زندگی فانتزی ناخودآگاه بیمار ایجاد میشد. در اصطلاحِ بولاس[16] (1989) هیستری به لهجه ای از زندگی او تبدیل شد. تنها پس از ایجاد تیک شدید بدنی به دنبال یک اختلال در خانواده، دستیابی به عاطفه و ظرفیت یکپارچه سازی روان و جسم از طریق فرآیند تحلیلی امکانپذیر گردید.
گزارش مورد بالینی
آقای مجرد حدودا 30 ساله با سابقهی طولانی اختلال وسواسی- جبری به من ارجاع شد. چند ماه قبل با افزایش تصویری از نشخوار افسردگی[17] ، همراه با ایدههای خودکشی و اختلال حرکتی جدی مواجه شده بود. وی در سه ماه گذشته با حرکات غیرارادی کاملاً شدید و ناگهانی در بیمارستان بستری شده بود، حرکاتی از این قبیل که به طور ناگهانی دستانش را همراه با حرکات پیچشی ناگهانی تمام بدن، بالای سرش میبرد و ناگهان سرش را به شدت به سمت چپ و راست حرکت میداد. او بسیار باهوش بود و افکارش را با یک ایدهی مشخص که "یک طرف مغز من با طرف دیگر می جنگد"، در هم ریخته بود. وی علیرغم نشانه های مغایر با همجنسگرا بودن، بسیار نگران این بود که ممکن است همجنسگرا باشد. او از آشنایی با زنان و رابطه جنسی با آنها لذت میبرد و ایدهی بوسیدن مردان را نفرت انگیز میدانست. با این وجود بر این باور بود که سرنوشت او همجنسگرا شدن است.
وی توسط چندین روانپزشک و متخصص مغز و اعصاب مورد بررسی قرار گرفته و تشخیصهای متعددی از قبیل اختلالات وسواسی جبری، اضطراب و افسردگی ، اختلال حرکتی روانگردان پاروکسیسمال[18] و احتمالاً روان پریشی سیکلوئید برایش مطرح شده بود. بستری در بیمارستان درکاهش علائم وی ناکام بود. در واقع زندگیاش با ناتوانی درمراقبت از خود و مشکلات حرفهای در حال تهی شدن بود. روانپزشکان تصمیم داشتند با داروهای ضد افسردگی قوی، لیتیوم و الکتروشوک درمان بیشتری انجام دهد. اما او ترجیح داد پنج بار درهفته روانکاوی شود.
آقای الف چند سال قبل روانکاوی شده بود که در مورد علائم وسواسی- جبری او باارزش بود. این بار علیرغم توصیههای افراطی دیگران و برحذر داشتن او از روانکاوی به این دلیل که معتقد بودند بیماری او را بدتر خواهد کرد، او تصمیم گرفت که تحلیلِ دوم را انجام دهد، حتی اگر این تصمیم با نظر قبلیاش که فکر میکرد دیگر هرگز تحلیل نخواهد شد در تعارض باشد.
وقتی آقای الف دو ساله بود، مادرش بلافاصله پس از تولد خواهر کوچکترش خود را به دار آویخت. سه سال بعد پدر دوباره ازدواج کرد. او همیشه از صحبت در مورد این فروپاشی اولیه خودداری میکرد. در عوض، خانوادهای جدید تشکیل شده بود، که به نظر قوی و محبت آمیز میآمد.
آقای الف در نوجوانی هم بلاتکلیف و هم کمالگرا بود. در اوایل نوجوانی او درگیر بیماریهای زیادی بود. اغلب "در گوشهی اتاقها به دنبال چیز بدی بود." در اوایل بیست سالگی اولین فروپاشی افسرده وادر خود را تجربه کرد. دو سال بعد، او روانکاویای را آغاز کرد که حدود چهار سال طول کشید و در مراحل پایانی به دلیل افزایش اضطراب ، وسواس فکری و افسردگی به مدت 5 هفته در بیمارستان بستری شد.
دو سال قبل از ارجاعِ وی به من، پدرش در تجارتِ موفق خود دچار تغییر شدید شد و برای اولین بار با مشکلات مالی بزرگی مواجه گردید. نامادریاش از نظر جسمی به شدت بیمار شد و چند ماه قبل از بستری در بیمارستان، والدینش از هم جدا شدند.
او در اولین مشاوره حرکات ناخوشایند کُره [19]را انجام میداد. و به صورت جریانی خشمگینانه کلمات "بله-نه "را بیان میکرد. روی صندلی جلوی قفسه کتاب نشسته بود و سرش را به شدت به عقب تکان میداد، با این حال با هر ضربه، سرش را از پهنهی موهایش دور میکرد. من این حرکات را به عنوان علامتی جدی تلقی کردم که حرکات ناخوشایند وی به دلیل توانایی ناخودآگاه اوست که می خواهد به خودش آسیب نزند و کاری بر خلاف آن انجام میداد و آن را ناشی ار هیستری میدیدم.
شکست پدرِ با استعدادش، برای اولین بار، او را ویران ساخته بود. همچنین جدایی والدینش برای وی اتفاق وحشتناکی بود. آقای الف مردی بود که باآرمانیسازی پدرش در تجارت و والدینش در ازدواج، زندگی را پیش میبرد. فروپاشی در زندگی اولیهی او با از دست دادن ناگهانی مادرش در سن 2 سالگی "سوژهی خالی شده ای"[20] بود که اکنون ناخودآگاه در حال بازنگری آن بود.
او داستانش را همراه با حرکات مداوم و پیچشی بدن و فریاد "بله-نه" بیان کرد. او در حال نمایش فروپاشی بزرگ ذهنی بود که به نظر میرسید به عنوان تلاشی برای اجتناب از هرگونه عاطفه است. گویا هر گونه پیچ و تابهای بدنی به منظور دور نگه داشتن ذهن مخاطب از آسیبهای جدی در گذشته و یا آسیبهای اخیر بود در حالیکه همزمان آنها را کنشنمایی[21] میکرد.
از نظر عقلانی فکر میکرد این ایده که او با تجسم تعارض خود از احساسات خود اجتناب میکند، احتمالاً درست است. در آغاز روانکاوی، او در آستانهی مرخص شدن از بیمارستان و نگران مراقبت از خود و بازگشت به کار بود. من به او پیشنهاد دادم که برای مدتی دو بار در هفته به جلسات درمان بیاید براساس اینکه درمانش طوری باشد که بتواند به کارش هم بازگردد. عملکرد کلی او در زمینهی کاری به آرامی به حالت عادی بازگشت و او توانست از صندلی به سمت تخت روانکاوی حرکت کند. بهبود او به خاطر میل به آرمانیسازی کارِ ما نبود چرا که در واقع اغلب مورد تمسخر قرار میگرفت ، بلکه مواجههی او با آرمان زدایی از زندگی خانوادگی و حرفه ایاش بود که در زمینهای از انتقال ظاهر شد.
با گذشت زمان او به جای اینکه فکر کند که پدر در انجام هر کاری فوق العاده است، شروع به فهم موقعیت بهتری از دوسویهگی نسبت به پدرش کرد. وقتی در مورد آویزان کردن طنابی در اتاقش صحبت کرد که هر روز با ایدهی استفاده از آن درگیر بود، پیشرفت بزرگی رخ داد من از او خواستم که نگهداری طناب را به من بسپارد.
طی چند جلسهی بعد او طناب را آورد تا برای او (به طورموقت) نگه دارم. این یک لحظهی اعتماد بین ما و ارتباط ما با این مسئله بود که انهدامی رخ داده بود و واقعیت این بود که مادرش خود را دار زده بود. این لحظهای بود که واقعاً موضوعی جدی مطرح شد و با یک "بله-خیر" وسواسی طفره نمیرفتیم. همچنین لحظهای بود که در رابطه تحلیلی و به طریقی جدید گذشته به زمان حال وصل شد.
پس از گذشت ماهها او دریافت که افکار و احساسات خاصی در رابطه با خانواده و کارش دارد. به تدریج شروع به عصبانیت نسبت به ابژههای مختلف کرد و از حالت عاطفی بی روح فاصله گرفت، حرکات کلیشهای ( قالبی) کاهش یافت. هر روز سر کار میرفت و توانست درمورد تخصص فنی خود عمیقاً فکر کند. در حالیکه قبلا فکر میکرد این توانمندی را به طور برگشت ناپذیری از دست داده است و بسیار سپاسگزار بود که ذهن تکهتکه شدهاش علائمی از توانایی مجدد برای تفکرعمیق و پیوسته را داشت.
از لحاظ نظری، من فکر میکردم که حرکات بدنی او پوششی هیستریک برای دفاع در برابر عاطفه است. تصمیم گرفتم در مورد کاهش حرکات خشونت آمیز صحبت نکنم. مگر اینکه آقای الف خودش این کار را انجام دهد. دلیلش این بود که فکر میکردم او در برابر واکنشهای متناقض و فوری آسیبپذیر است. این روش معمول او برای ایجاد تعادل وسواسگونه در خود و همچنین پرخاشگری نسبت به دیگری و اجتناب از عاطفه بود. او به تدریج متوجه شد که نه نوعی "عروسک خیمه شب بازی" (یک مرد حلق آویز) و نه خالی از احساسات است.
موضوعات بالینی- جلسهی ماقبل آخرِ سال
آقای الف عنوان کرد دریافته است که اغلب حرکات عجیبِ او عمدتا هنگامی که وارد اتاقم شده اتفاق میافتد به عبارت دیگر او دریافته بود که در حرکات بدنش راحتتر است. پس از مکثی کوتاه اضافه کرد که میداند حقیقت را تحریف کرده ( پیچانده است). متوجه شدم این تحریف یا پیچاندن در حقیقت مانند نشانهی حرکات پیچ و تابی در بدنش است. احساس میکرد که نوعی کشیدگی در عضلات گردنش وجود دارد.
نکتهی دیگر این بود که آیا همجنسگرا هست یا نه؟ گاهی به طور ناگهانی میگفت"بله -خیر. من وسواسی هستم" احساس میکرد که مغزش را هم میتواند آن طور که میخواهد بچرخاند.
او تصور میکرد که با میل و اراده خود میتواند مغزش را به حرکت درآورد. و این پروسه به خصوص درست قبل از بستری در بیمارستان شدید شده بود. با تعجب پرسید که آیا به خودش دروغ میگوید. او گفت که افکاری را در مورد زندگیاش در نظردارد و سپس جزئیاتی را تحریف میکرد تا آن چیزی بشود که خودش میخواهد یا ترجیح میدهد. او فکر میکرد هنگامیکه همجنسگراها از مغزش بیرون میآیند خوشحال میشوند. او تصور میکرد که ذهنش حرکات عجیب بدن را ایجاد میکند: "من ذهنم را دستکاری میکنم. من در هر لحظه ذهنم را زیر سوال نمیبرم. گرچه زندگی من بهتر شده است اما کمی هم احساس بیزاری و نفرت دارم. میخواهم درکارم دنیایی شاد داشته باشم. اما هیچ چیز شگفت انگیزی وجود ندارد".
او تصور میکرد که اخیراً هر بار وارد یک قلمرو سخت مانند شرکت در یک مهمانی و یا سفر خارج از کشور شده است نتیجهی بهتری داشته و اکنون تحلیل خود را در یک دسته بندی خوب قرار داده بود. به او گفتم تو فکر میکنی که ذهنت حقیقت را میگوید و در زمانهایی نیز حقیقت را پیچیده میکند. او میدانست که دروغ نمیگوید. اما احساس کرد که نمیتواند احساسات بد را از بین ببرد و این درست همان مواقعی بود که حقیقت را میپیچاند (تحریف میکرد). او تصور میکرد که احساساتش فقط یک قدم با فاجعه فاصله دارد و به نظر میرسد همیشه همراه با فاجعه و مصیبت است.
" فکر میکنم دلیلش این است که مادرم آنجا نبود. من در اتاقهای تاریک دچار وحشت شده بودم. همیشه نیاز داشتم پدر را ببینم .احساس امنیت نداشتم."
من به او گفتم:" تو متوجه شده بودی که پدر رنج میکشد و در حال عذاب است و در ذهنت توانستی این مسئله را تحریف کنی و تصوراتت را طوری جلوه دهی که انگار حال پدر خوب است."
در پایان جلسه متوجه شدم که اخیراً به پدرش گفته بود: "دور شو! ( گم شو ). گفتم این موضوع جدید و متفاوت از گذشته است. مادر رفت و دیگر برنگشت و نو جرات کردی به پدرت بگویی برو. او گفت: بله! این پیشرفت است.
در این جلسه انتقال بیشتر رشد یافت. آقای الف برای اولین بار بین حرکات عجیب بدن و شرایط بالینی خود ارتباط برقرار کرد. دومین اظهار نظر او این بود که توانست حقیقت را بپیچاند. آقای الف میتوانست توصیف کند که چطور به دلیل ناتوانی تحمل احساساتی خاص که او را در آستانه فاجعه قرار میدهند میتوانست فانتزی کند. او از نظر جنسی نیز دچار پیچ و تاب میشد همانطور که بدنش میپیچد و دچار تردید است که آیا همجنسگرا است یا خیر.
در ادامه جلسه در توصیف ترس بزرگ خود اظهار داشت که گمان میکنم ترس بزرگ من این بود که مادرم آنجا نبود من در اتاقی تاریک تنها و وحشت زده بودم. واقعیت غیبت کامل مادر از زندگی او در زمان دو سالگی شامل این ایده است که هیچ کس برای مراقبت از او در دسترس نبود.
میتوان تصوّر کرد که او با فقدان ناگهانی مراقب مواجه شد و به احتمال زیاد پدرش نیز در این مورد (مراقبت) موثرنبود. علائمی از قبیل تشنجات نامنظم وی میتواند مربوط به خاطرات روانتنی از عدم حضور اولیه مادر و همچنین نارسایی جسمانی در مراقبتهای بعدی باشد. سه سال بعد از آن نامادری وارد زندگیاش شد.
نخستین فروپاشی آقای الف در دو سالگی زمانی که محیط و مراقب خود را از دست داد، اتفاق افتاد. حقیقت فقدان و همین که او چطور ناخواسته درفضای مراقبتی ضعیف و نامناسب فیزیکی قرار گرفت، پسرانشهایی را نشان داد که در حرکات بدنی هیستریک و ایدههای زن بودنش بازنمایی میشد. چنین علائمی به دلیل تلاشهای او برای مقابله با با سقوط پدر و از دست دادن نامادریش ایجاد شده بود.
بحث
اکثر حوادث زندگی آقای الف مربوط به زمانی بود که مادرش به طور ناگهانی درحضور اوخودکشی کرد. در آن زمان آقای الف دو ساله بود و بلافاصله پس از تولد خواهرش، مادر را از دست داده بود و درخانواده جدیدش هم در مورد تاریخچه قبلی هیچ صحبتی نمیشد. لذا علائم اولیهی آقای الف اضطرابهایی همراه با پناه بردن به کنج اتاق بود. این همان چیزی بود که در حاشیه اتفاق مهم زندگیاش او را درگیرکرده بود و به طور مداوم گسترش یافته و تبدیل به سیستمی برای مواجهه با اضطراب همراه با رشد دفاعهای وسواسی شده بود. او درزندگی حرفهایاش قوی بود اما در رابطه با زن ها مشکل داشت.
بخش اصلی ناخودآگاه سلف او مرگ زود هنگام مادرش و سپس ازدواج دوم پدرش در سن ۵ سالگی بود. نامادریِ آقای الف فقدان مادرش را پر نکرد. مادر به طور ناگهانی ناپدید شد و هرگز بازنگشت و پس از آن در دوران رشدش هیچ صحبتی در مورد مادر نمیشد و لذا معنای مادر برای او به زندگی عاطفی در گوشه و کنار اتاق ها منتقل شده و سپس با تفکرات وسواسی پوشانده شد. پدر فقط به عنوان یک شخصیت خوش قلب عالی که عمیقاً مراقب و همراه اوست دیده میشد..
هنگامی که دنیای پدر نیز شروع به تخریب و تکهتکه شدن ناگهانی کرد، آقای الف به سمت فروپاشی حرکت کرد. جدایی والدینش در آن زمان مانند یک بمب بود. او دیگر نمی توانست به لحاظ ذهنی در مشکلات زندگی خانوادگی درگیر شود. نامادری ناگهان ناپدید شده بود و این باعث برانگیخته شدن حادثه اولیه زندگی اش یعنی ناپدید شدن مادر خودش بود. پدر هم دیگر ستون خانواده نبود.
دفاع های وسواسی برای مقابله با آسیبهای جدید کافی نبود وگویی بدن او نیاز به تحمل اجتناب ذهنی او را داشت. بدن آقای الف به طور ناگهانی و مداوم دچار پیچ و تاب شد و این یک حرکت بود نه یک هیجان، که نیروی خود را از تحریف حقیقت کسب میکرد.
او بارها فریاد میزد "بله-نه " و این زمانی بود که سعی میکرد موضع دوسوگرایی را حفظ کند. اهمیت مادر غایب و پدری که دچار از هم گسیختگی شده بود در رابطه با فقدان مادر خودش مهم شد. مادر هرگز برنگشت و پدرش از دو سال قبل ورشکسته شده بود. آقای الف در مورد ۳ سال فاصلهی بین مرگ مادر و ازدواج مجدد پدرش هیچ خاطره ای نداشت. او میدانست که نامادری اش را مادر مینامیده چون هرگز چیز دیگری غیر از این ناسپاسی نسبت به پدر محسوب میشد. او متوجه شده بود که آسیب هایش در شرایط فعلی مشکل خانوادگی مجدداً باز گشته و لذا شروع به ایجاد رابطه جدیدی با پدرش کرد. رابطه با پدرش چه ارتباطی بااضطراب وسواسی او داشت؟! به خاطر آورد که پدرش همیشه نیاز به تایید روزانهی پسرش داشت.
اکنون او می توانست به تدریج جدایی از پدر را آغاز کند. گرچه هنوز درگیر عشق به پدر و مراقبت از او بود. آقای الف نیاز به فردیت و تمایزیافتگی داشت. او به این درکِ دردناک رسیده بود که پدرش اغلب به او گوش نمیدهد و از این رو به تکرار این فرمول نیاز داشت: " گوش دادن به پدر ضعیف و بیچاره" و به تدریج متوجه شد که برخی از مشکلاتش با دوست دخترهایش مربوط به این "اضطراب ناخودآگاه"بود که آنها هم مثل مادرش او را ترک خواهند کرد و برای پیشگیری از این وضعیت او زودتر رابطه را ترک میکرد.
میتوان حدس زد که حرکات تند و خشونتآمیز وی بازنمایی ناخودآگاهی از زندگی جنسی او بود. نگرانی او از دگرجنسگرا بودن با حرکاتی شبیه آغوش گرفتن یا حرکات پیچ و تابی (که توسط متخصص مغز و اعصاب به آن اشاره شده است)، مرتبط میشد و این برای آقای الف به این معنا بود که او هم جنسگرا است. با این حال به میرسید که تظاهر به میل به زن بودن در کنار همانند سازی با زن/ مادر، و از سوی همراه با بیزاری از آنها بود.
تا حدودی شناخته شده است که برخی از مردان برای افزایش لذت خودارضایی سعی میکنند تا حدی از طناب با گردن آویزان شوند. در چنین لحظهای رابطه جنسی و مرگ مجاورت نزدیکی با یکدیگر دارند.
آقای الف در حال همانند سازی با شیوهی خودکشی مادرش است. عملی که بیشتر نوعی انتخاب مردانه در مورد روش خودکشی می باشد. شاید بتوان اینطور درک کرد که مادر به طور واضح از یک طراحی کاملاً جسمی و مردانه برای خودکشی استفاده کرده بود این یک فروپاشی گیج کننده بود. بدن آقای الف شرایط روانتنی را که از نظر هیجانی غیر قابل تحمل است، تحمل میکرد. او خودش را به عقب و جلو حرکت میداد و حالت معلق و آویزان داشت همانطور که در جلسه گفت: " آویزان شو”"!
و این همان کاری است که با حرکاتی از قبیل پیچ و تاب بدنش انجام میداد. پیامد آویزان شدن مادرش این بود که او را ناگزیر ساخته بود که خودش را آویزان کند. افکار او نه تنها در مورد همجنسگرا بودن ،بلکه شاید واقعاً زن بودن، تلاشی ناخودآگاه برای رسیدن به مادرِ مرده و یا نامادری غایبش بود. او در بخشی از جنبه های همجنسگرایی اش، در واقع زنان غایبی بود که به آنها اشتیاق داشت.
همانند سازی دیگر او با مادرش این بود که طنابی در اتاق نشیمن داشت تا بتواند از آن آویزان شود شبیه کاری که مادرش کرده بود. رها کردن طناب عاطفه او را افزایش داده و شروع کرد به احساس کردن شرایط فعلی در مورد فقدان دوگانه : فقدان مادر و همچنین از دست دادن زندگی خانوادگیاش. زمانی که او شروع به سوگواری برای این موارد کرد پیچ و تاب و حرکات بدنش کمتر شد.
در اینجا خطر سقوط در افسردگی عمیق وجود دارد و همچنین ممکن است که زمان زیادی صرف مبارزه با سوگ شود. اما این اتفاق نیفتاد و این مسئله با فهم او از اینکه ذهنش نه فقط با احساسات بلکه با ظرفیت تفکربازمیگشت تسکین یافت. به تدریج بیشتر احساس زنده بودن و حیات میکرد. همچنین فراخوانی حرکات بدنی و به عبارتی فراخوانی مجدد مادر گم شده در ۱۸ ماه اخیرِ بیماری اش و حرکات ناگهانی به سمت جلو و عقب کاهش یافت.
بازگشت به حرکات طبیعی بدن و توانایی او برای تصویرسازی فراتر از حد و مرزهایی بود که تا آن زمان میتوانست در مورد زندگی خانوادگی احساس کند. ناخودآگاه او خواستار این بود که پدر باید به هر قیمتی در اوج حفظ شود. او والد دیگری بود که هنوز می توانست حضور داشته باشد.
کودک در سن دو سالگی و پس از آن نیاز به عاملی تعدیلکننده داشت که ظرفیت تخریب ناخودآگاه والدین را در رشد قدرت همه توانی مخرب و جادویی متناسب با سنش قرار دهد. این محدودیت منجر به کاهش ظرفیت شکل گیری استفاده از استعاره[22] میشود.
گوبریچ-سیمیتیس[23] در ۱۹۸۴بر روی نسل دوم بازماندگان هولوکاست کار میکرد. بیمارانی که دچار ترومای خیلی شدید بودند، درمان تحلیلی شامل تلاش برای رسیدن به ترومایی است که ناگفته باقی مانده و درآزاد سازی توانایی تداعی و تصویر سازی بیمار امکانپذیر میگردد.
او چنین حرکاتی را نوعی عینیت بخشی[24] به متافور در چارچوب بالینی توصیف میکند. به نظر میرسد که این تفکر درستی در مورد آقای الف است که با واکنش های روان تنی عمیقی در یک محیط ذهنی تهی ازتصویرسازی ارائه میشود. میتوان حرکات پرخاشگرانهی او را یک فضای میانه بین عینیت بخشی و استعاره دید که حرکت اجباری بدنش روشی برای فهمیدن و درک بود. این موضوع برای تکرارهای "بله-نه" نیز صادق است که به وضوح نشان میدهد که او بین دو وضعیت در حال رفت و برگشت است. آقای الف یک زندگی درونی دفاعی با ترس ناخودآگاه و گناه از دست دادن ابژه داشت و همین چیزی بود که دفاع های وسواسی او را در مورد حضور یا عدم حضور چیزها فعال میکرد رابطه عاشقانه و عالی او با یک پدر شگفت انگیز بیمفهوم شده بود و اکنون آقای الف میتوانست به پدرش کمک کند. اما این به بهای مشاهده سقوط پدر و انصراف از حمایتهای پدرش در مورد مسائل کاری بود. این مسئله باعث شد رابطه بالغانهتری با پدر وسواسی خود داشته باشد. میتوانست پیشنهاداتی ارائه دهد که که البته با احتیاط مطرح میشد. زیرا امکان خشم پدر را در نظر میگرفت. آقای الف از محافظت کردن از پدرش در یک وضعیت همه توانی جادویی به وضعیت واقعی تر از بودن و شناخت نفرت خود حرکت کرد.
به طریقی مشابه او از نقش جدی که در همانند سازی با مادر داشت در مورد دار زدن خودش به این سمت حرکت کرد که طناب را نزد روانکاوش بُرد تا برایش نگه دارد. بنابراین به این طریق طناب تبدیل به وسیلهای شد که روانکاو و مراجع را در جسارتی برای بیان زندگی گذشته و فراتر از مرزهای سفت و سخت تفکر او به هم پیوند دهد. حرکات سریع او به شکل یک عروسک آویزان به ریسمان حاوی توهّمی تجسم یافته از آنچه که تصور میکرد هنگام مرگ مادرش برای او (مادر) اتفاق افتاده است، بود.
تیک آقای الف اشارهای به کنشنمایی خودکشی مادرش و همچنین نوعی مواجههی بدنی با عمل خودکشی بود. این تیک تروماهایی را که در تخیل در مورد مادرش دارد بازتولید میکند و در واقع در بدن خودش مکانی را برای تجربه دوباره و همزمان خودش و مادرش در این مبارزه زنده نگه میدارد.
نکته جالب توجه اینکه این رفتارکه پس از جدایی پدر و نامادریاش آغاز شد، بازنمایی ناخودآگاه از دست دادن مجدد مادرش در فضای خانواده (جایی که موضوعات بحث نشده فراوانی بود) با فقدان نامادری و سقوط پدرش را در هم آمیخته بودند.
فرنزی[25] (1921/1955)در مقالهای در مورد تیک خاطرنشان میسازدکه هرگز بیماری که صراحتاً به قصد درمان تیک مراجعه کرده باشد، نداشته است. وی پیوندهای ناخودآگاهی بین تجلیات بدنی از قبیل هیستری و پارانویا را توضیح میدهد. چنین بیمارانی ناچارند که با حرکات بدن با آنچه که در محل کار و خانواده و دوستان مواجه میشوند کنار بیایند.
فرنزی بر اساس تحقیقات دو پزشک فیندل[26] و مِیج [27]در کتاب تکنیکها و معالجات اینطور نقل کرده است که ممکن است شروع تیک مشاهدهی سلف هیپوکندریایی باشد. بیماری میگفت یک روز ناگهان احساس کردم گردنم تَرَک خورده است.برای اطمینان شروع کردم به تکرار حرکت بدون توجه به احساس صدای ترق و تروق کردن و آن را با روش های زیاد و با خشونت بیشتری انجام دادم.
آقای الف سخنان خود را با احساس اینکه چیزی در سرش فرو رفته است آغاز کرد و انگار که یک دلقک شرور بیرون آمده است و این همزمان با این فکر بود که دوست دارد خواهرش را بکُشد.
یک هفته بعد دریافت که در حال نوشتن نام اولین تحلیلگرش به طور خود به خودی از جا پرید و این آغاز تیک های بدنی او بود. در تمام این مدت با افکاری در مورد این که به سمت خانواده برگردد یا اینکه بیشتر از آنها جدا شود دچار تعارض بود و این وضعیت دشوار با بستری شدنش در بیمارستان مدیریت شد.
فرنزی مکانیسم های جهش اسرارآمیز و مبهم از ذهن به جسم را در فرمول بندی سمپتوم های هیستریک مشاهده کرد .در هیستری تبدیلی[28] خاطرات مربوط به ابژه پسرانده شدهاند و انرژی زیادی برای مستحکم کردن آنها مصرف شده است و این خاطراتِ ایگو در رابطه با آن ابژهها جسمانی میشود.
برای آقای الف که حتی در مورد مادر نتوانسته بود سوال و تحقیق کند، چه برسد به اینکه فرصت سوگواری داشته باشد، این فقدان یک موضوع ممنوعه بود. گویا مطرح کردن این مسئله منجر به سقوط پدر و حتی از دست دادن او میشد.
مقالهی فرنزی در جلسه ای در انجمن روانکاوی برلین در ۹ ژوئن ۱۹۲۱ مورد بررسی قرار گرفت. آبراهام [29] نیز گزارشی در این مورد ارائه داد.آبراهام اینطور مطرح کرد که تیک یک علامت تبدیلی در مرحله سادیستیک مقعدی است.
در ۱۹۲۵ ملانیکلاین [30]هم مقاله ای را در ارتباط با نظریه فرنزی نوشت:" مشارکت در روانشناسی تیک" او در این مقاله تحلیل دو پسربچه ۱۳ و ۹ ساله را توصیف میکند و با روانکاو سابقش فرنزی موافق است که تیک هم ارز با خود ارضایی است. تحلیل این پسر بچه ها نشان داد که تیک بر روی روابط ابژه سادیستیک اولیه در مرحله ژنیتال ، مقعدی و دهانی پایهگذاری شده است.
در حالیکه پذیرش این موضوع که بیماران نوروتیک فانتزیهای خود ارضایی دارند و تفاوتی با بیماران مبتلا به تیک وجود ندارد او علاقه مند بود که فاکتورهای بیشتری را کسب کند و سرانجام علائم تیک را به مشاهده یا گوش کردن به مقاربت والدین در مراحل اولیه زندگی ربط میدهد و به تدریج این مسئله تبدیل به یک فانتزی به شکل عمل خودارضایی می گردد.
برای آقای الف تیک در بزرگسالی ظاهر شد و هیچ بازنمایی اولیه مشخصی نداشت. تصویری که او از سن ۲ سالگی در مورد مرگ مادرش داشت همراه با تغییر گسترده و ناگهانی که پدر در زندگی خانوادگی ایجاد کرد تبدیل به منبعی روانی-جنسی از جنس فانتزی شد که در نهایت منجر به علائم تیک گردید.
در مورد آقای الف مسئله تنها زندگی جنسی نوزادی نیست. بلکه مشکلش مربوط به غیبت ناگهانی و ناتوانی سوگواری میباشد و بیمار به دلیل آشفتگیهای اخیر درخانواده، ،جدایی والدین و فروپاشی مالی پدر علائم را در بزرگسالی نشان داد. با این وجود پیوند آشکاری بین گذشته و بیماری اخیر او و بین زندگی اولیه و روابط با دختران ، مشکلات جنسی و اضطراب همجنسگرایی وجود دارد.
آبراهام و توروک در (1973/1994) درباره نوعی حافظه محبوس یا متوقف شده صحبت کردند. آنها معتقدند که این مسئله را میتوان به یک پدیدهی پنهان درونی ربط داد. او گفت بخش پنهان اکثریت قریب به اتفاق بیماریهای روان تنی در حقیقت بازگشت به بیماریها و مصیبتها یا فجایع فیزیولوژیکی در مورد مرگ افرادی است که در پروسهی سوگ هستند. این مسئله به این دلیل است که فانتزی مالیخولیایی ( فانتزی همدلی با ابژهی از دست رفته که مرا محروم کرده است) تابو است.
سوال آنها این است که وقتی موضوعات پنهان درونی فانتزی مالیخولیایی تصویرسازی میشوند،چه اتفاقی میافتد؟! تنها راه حل برای آنها استفاده از بدنشان به روشی شبیه هیستریک است. همانطور که آبراهام و توروک اظهار داشتن، از این طریق فرد متوفی با سوژه یکی میشود.
آقای الف در جلسه اخیر عنوان کرد که همیشه جذب زنان بیثبات میشدم. فکر میکنم به مادرم آویزان شدهام. من اینطور تفسیر کردم که او به زبان خود در حال توصیف این وضعیت است که او به یک مادرِ معلق آویزان است، که نوعی اجتناب از سوگواری میباشد. او پاسخ داد که احساس آمادگی برای سوگواری در او روشن شده است و سریعا متوجه شد که هنگام صحبت در مورد احساس غم خود به زبان مادریاش بازگشته است. سپس به خاطر آورد که نامادری اش در سن 8 یا 9 سالگی او مطرح کرده بود که به کمک روانشناسی نیاز داردذ.
آقای الف در تداعی آزاد توانست به سمت آویزان شدن به مادر مُرده خود حرکت کند. صحبت کردن از غم و اندوه خود به زبان مادریاش و به یاد آوردن خاطرات دوران کودکی که زمانی گم شده بود، را مطرح کرده و میگریست. آنها باز هم منابع تداعی آزاد بودند که به طور ناخودآگاه به زمان ۲ سالگیاش که مادر ناپدید شده بود برمیگشتند.
چنین توالیای به او این امکان را میداد که در فرآیند جدید سوگ سرمایهگذاری کند. تحلیل ادامه دارد و مقدمات لازم برای مرحله بعدی تحلیل ایجاد شده است. اوکمابیش از مبارزه در عرصهس برقراری رابطه جنسی با یک زن دوری می کند. اضطراب وی قابل درک است.
با وجود مراقبت های فراوان در بیمارستان، دارو درمانی، مدت زیاد دوری از مسئولیتهای کاری، شروع درمان فشرده تحلیلی، هیستری عمومی و انفعال در رابطه با مطالبات زندگی عادی طی ۷ ماه تغییرات چشمگیری داشته است . فکر میکنم که این ناشی از ظرفیت ذهن او برای تداعی آزاد میباشد که همراه با کارهایی بود که در تحلیل قبلی وی انجام شده است. آقای الف توانست از حرکات هیستریک بدن به سوگ برای مادرِ متوفی و خانواده آرمانی حرکت کند.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
1 Hysteria and Mourning—A Psychosomatic Case
2 Jonathan Sklar
3 Freud
4 Frenzy
5 enactment
6 breakdown
7 Breuer
8 Studies on Hysteria
9 Taylor
10 spasmodic torticollis
11 psychobiological
12 Neurosis and Psychosis
13 pathogenic
14 Falzeder
15 Brabant 16 Bollas
16 Bollas
17 depressive ruminatory.
نشخوار افسردگی ، به عنوان "رفتار و افکاری که توجه فرد را بر علائم افسردگی و پیامدهای این علائم متمرکز می کند"
.تعریف شده است (نولن هوکسما 1881 ، ص 568 )به عنوان یک فرایند اصلی در شروع و حفظ افسردگی شناخته شده است. (م)
18 paroxysmal psychogenic movement disord
19
حرکات تند و سریع در دست و پا، حرکات غیر ارادی در صورت، ایجاد صدا و یا حرکات سریع زبانی اتفاق می افتد که حتیححث در زمان استراحت نیز احتمال 19 رخ داد آن هست.
20 blanked out subject
21 enactment
22 metaphor
23 Gubrich-Simitis
24 concretism
25 Frenzy
26 Feindel
27 Meige
28 conversion hysteria,
29 Abraham
30 Melanie Klein
دیدگاه کاربران