مروری بر زندگینامه روانکاوان برجسته مکتب مستقل

مروری بر زندگینامه روانکاوان برجسته مکتب مستقل

مروری بر زندگینامه روانکاوان برجسته مکتب مستقل

گردآوری سعیده مقدسیان

در این نوشتار کوتاه مروری داشته ام بر سرگذشت روانکاوان مکتب مستقل 

 

Donald Woods Winnicott    

دانلد وودز وینیکات آخرین فرزند جان فردریک وینیکات و الیزابت مارتاوودز می‌باشد، وینیکات در سال ۱۸۹۶ درمنطقه ‍پلی میث به دور از هیاهوی لندن در سال‌های آغازین سلطنت ملکه ویکتوریا چشم به جهان گشود. دو خواهر بزرگتر به نام های وایولت و کتلین داشت. پدر او فردریک وینیکات مردی لاغر اندام و بسیار پرتوان و مستعد بود. فردریک وینیکات به همراه برادرش شرکت بازرگانی برادران وینیکات را تاسیس کرده بودند و کسب و کارشان را در شهرهای دیگر گسترش دادند. پدر دانلد علاوه بر شرکت خانوادگی زمان زیادی را صرف فعالیت های مذهبی و سیاسی می کرد. 

دانلد کودکی غنی و پرباری داشت که سرشار از بازی و همراهی و مصاحبت بود. او شعر می‌گفت در تئاتر آماتور شرکت می‌کرد و علاوه بر این‌ها به آوازخوانی و مشق پیانو نیز می‌پرداخت و بسیار به ورزش به خصوص شنا و دو علاقه داشت به خصوص در عرصه دوندگی به چنان مهارت و سرعتی رسیده بود که امید داشت به تیم ملی بریتانیا بپیوندد و در بازی‌های المپیک شرکت کند اما متاسفانه از ناحیه لگن آسیب دید و از شرکت در مسابقات باز ماند.

پدر وینیکات چنان مشغول به کار بود که به نظر جز ساعاتی معدود در خانه نبود و در عمل پسرش را به گروه کثیری از زنان سپرده بود که شامل مادر، خواهرها، پرستار، معلم سرخانه ، آشپز، خدمه و بسیاری از بستگان خانم می‌شد که در خانه آنها زندگی می‌کردند. دانلد جوان یکشنبه هر هفته در کنار پدر مسیر ۱۰ دقیقه‌ای از کلیسا تا خانه را قدم زنان طی می‌کرد.

جدای از این بازه‌های هفتگی تقریباً باقی اوقاتش را به تمامی در حضور زنان سپری می‌کرد اغلب از توجه شایان آنان برخوردار می‌شد و کم کم درک عمیقی نسبت به زندگی خصوصی و دغدغه‌های شخصی زنان پیدا کرد او بعدها از این گروه از زنان با تعبیر مادران متعدد من یاد می‌کرد، او با خدمه‌های عمارت رابطه خوبی داشت، آن ها نقش بسیار حساس و مهمی در رشد دانلد وینیکات داشتند.

به نظر می‌رسد حضور در این فضا تاثیری عمیق در تحول روانی وینیکات داشت و به همانندسازی زنانه مشهودی در او انجامید، همچنین موجب علاقه شدید او نسبت به دنیای درونی زنان شد علاقه‌ای که دست آخر موضوع اصلی زندگی او شد، وینیکات بیش از ۴۰ سال به پژوهش در رابطه مادر و کودک پرداخت.

به نظر می‌رسد الیزابت وینیکات دچار افسردگی بوده  است و دانلد خردسال وظیفه خوشحال کردنش را بر خود فرض گرفته باشد. گفته‌های وینیکات حاکی از این موضوع است که پدرش ناهوشیارانه وظیفه مراقبت از این مادر تنها و بی یار و یاور را به عهده دانلد گذاشته بود او در زندگی‌نامه منتشر نشده اش اشاره می‌کند که فردریک وینیکات مرا بیش از آنچه که باید در کنار مادرم می‌گذاشت و در واقع مرا به امان آنها رها کرده بود، محتمل است که تجربه رسیدگی به نیازهای مادری غمگین و تکیده ، فانتزی‌هایی مبنی بر نجات دادن در ذهن دانلد جوان پرورانده و او را ترغیب کرده باشد تا عمر خود را به مراقبت از دیگر افراد اختصاص دهد او سال‌ها بعد نوشت که تحلیل شغل محبوب من و بهترین راهی است که می‌توانم با احساس گناه خود کنار بیایم. راهی است که به سبب آن می‌توانم به شکلی کارساز و سازنده خویشتن را ابراز کنم. دانلد وینیکات در مقاله‌ای به نام ترمیم از منظر دفاع نظام مند مادر در مقابل افسردگی به این مطلب اشاره کرد که در اغلب مواقع کودکان خود را با حالت ذهنی مادر هم نوا می‌کنند، نخستین کار آنان دقت و رسیدگی به حس و حال مادر است بی تردید وینیکات در این باب تجربه شخصی داشت و محتمل است که او خود را به خاطر مرگ نابهنگام مادر در سال ۱۹۲۵ مقصر دانسته واحساس گناه کرده باشد.

به نظر می‌رسد سایه افسردگی الیزابت وینیکات و فضای نامعمول روانی جنسی که وجود مادران متعدد رقم می‌زد سبب شد تا فانتزی‌های نجات بخشی زیادی در رابطه با زنان بیمار در سر بپروراند او در سال ۱۹۲۳ با زن جوان بسیار بدحالی ازدواج کرد که تا سال‌ها او را درگیر دشواری‌ها و معضلات بسیار کرد و به این ترتیب داستان دوران کودکی خود را تکرار نمود. 

به رغم همه این مسائل خانواده وینیکات اسباب و توشه لازم برای ساختن یک زندگی غنی و خلاقانه را که بارقه‌ای از نبوغ و افتخار در خود داشت برای او فراهم کرده بودند.

چند ماه پس از تولد ۱۴ سالگی، دانلد مدرسه ابتدایی پلی میث را به قصد مدرسه شبانه روزی پسرانه لیز در کمبریج ترک کرد. دانلد جوان در لیز فرصت‌های بسیاری برای تحصیل و پرداختن به انواع فعالیت‌های فوق برنامه داشت. در نیم سال دوم بیشتر با زندگی در مدرسه شبانه روزی کنار آمد و در ادامه نامش به تواتر بر اوراق نشریه مدارس نشست و کم کم در مدرسه به دوندگی و تیزپایی شهره شد و در چندین مسابقه دو مقام آورد. وینیکات در مدرسه شبانه روزی علاقمند به علوم طبیعی به خصوص مجذوب رساله کلاسیک چارلز داروین با عنوان در باب منشا انواع به واسطه انتخاب طبیعی یا حفظ گونه‌های مطلوب در تنازع بقا شد. 

شباهت‌هایی میان داروین و وینیکات دیده می شود، در سراسر سال‌های فعالیت حرفه‌ای خود چه به عنوان پزشک اطفال و چه در کسوت روانکاو همچون داروین در مقام مشاهده جانوران، مشاهده گر دقیق کودک بود، به علاوه وینیکات هم می‌توانست همچون داروین، ندانستن را تاب بیاورد این از اصلی‌ترین و ضروری‌ترین ویژگی‌های یک روان درمانگر است که گاه باید سال‌های متمادی صبر کند تا بیماران کم کم بتوانند درونی‌ترین رازهایشان را نشان دهند.

نمی شود از زندگی و کار او حرف زد، بدون اینکه از جنگ جهانی اول و دوم حرفی به میان بیاید، زندگی، آموزش و کار او در سایه ی دو جنگ جهانی سپری شد، با درگیری بریتانیا در جنگ جهانی اول چندین کالج از کالج‌های دانشگاه کمبریج موقتاً تبدیل به بیمارستان نظامی شدند. در سال ۱۹۱۶وینیکات کار با بیماران بدحالی را شروع کرد که نیاز به مراقبت پزشکی سریع داشتند. چند صباحی دستیار بخش خدمات سیار بیمارستان سنت جان بود و در آمبولانس کار کرد، سپس به نیروی دریایی سلطنتی پیوست و در سمت پزشک کشتی ناوشکن مشغول به خدمت شد. بسیاری از دوستانش در جنگ کشته شدند، اما او از جنگ و فجایع آن مصون ماند. او همواره حس می کرد موظف است هم به عوض آنان که از دنیا رفتند و هم برای خودش زندگی کند.

وینیکات  در بیمارستان سنت بارتلامی شاگرد دکتر تامس جیوز هولدر بود. هولدربا صبر و حوصله داستان بیماران را آن هم با واژگان و تعابیر خودشان گوش می‌کرد و معتقد بود که چنین رویه‌ای اطلاعات بالینی فراوانی در اختیار پزشک خواهد گذاشت. بی تردید وینیکات نگاه و شیوه هردر را درونی کرد و در تحلیل بیماران پرشمارش به کار گرفت دکتر هردر تاکید فراوانی بر رابطه میان بیمار و پزشک داشت. 

وینیکات در نهایت به سال ۱۹۲۰ از دانشکده پزشکی فارغ التحصیل شد.

وینیکات در سال ۱۹۲۳ هم جذب دو بیمارستان صاحب نام و معتبر کودکان شد و هم ازدواج کرد، او با آلیس باکستن تیلر که هنرمند سفالگر و مجسمه ساز بود ازدواج کرد.در ابتدا این ازدواج موجب خرسندی و آرامش وینیکات شده بود،ازدواج آنان ۲۵ سال مستدام بود اما متاسفانه همسرش دچار اختلالات روانپزشکی متعددی بود که بعضا توهم و هذیان را نیز شامل میشد، ازدواج آنان در سال ۱۹۴۹ با درخواست طلاق از جانب وینیکات به پایان رسید. این ازدواج مایه اندوه و رنج عمیق وینیکات بود با این حال به نظر میرسد که به واسطه ارتباط هر روزه‌اش با آلیس نکات بسیاری در مورد روان پریشی آموخته باشد. 

گمانه زنی هایی درباره عوامل ناهشیاری که وینیکات را به ازدواج با زنی کشاند که دچار مسائل روانشناختی بود، و جود دارد، میتوان تصور کرد که وینیکات در رابطه با مادر افسرده اش،  فانتزی های نجات بخشی را در ضمیر خودش پرورانده که این امیال به واسطه مراقبت از همسری آسیب پذیر ارضا می شده است.

به هر حال وینیکات انقدر صبر کرد تا همسرش به لحاظ روانی قوی تر شود، سپس برای طلاق اقدام کرد، او پس از پایان ازدواجش با الیس همچنان با او در تماس مستمر بود و از همسر سابقش حمایت می‌کرد.

وینیکات اواخر سال 1923با اهداف فردی تصمیم به شروع درمان تحلیلی گرفت و به توصیه جونز وارد تحلیل فردی با جیمز استریچی شد. این تحلیل نزدیک به ۱۰ سال ادامه داشت.

با گذشت ایام وینیکات زمان کمتری را به کار پزشکی اختصاص داد و بیشتر و بیشتر بر روانپزشکی تحلیلی کودکان متمایل شد. در سال 1935 پروانه روانکاوی کودکان را دریافت کرد.

پس از آن وینیکات به مدت ۵ سال با ژوان ریویر از همکاران و همفکران نزدیک به کلاین تحلیل شد.

جالب اینجاست که هر دو روانکاو وینیکات ویژگی های مشترک فراوانی داشتند، هر دو زیر  نظر فروید آموزش دیدند و مترجم آثار او به زبان انگلیسی بودند، جیمز استریچی و ریویر هر یک به شیوه خود الگوی وینیکات شدند.

وینیکات و فروید هرگز دیداری با یکدیگر نداشتند اما فروید همواره بیشترین تاثیر را بر ذهن وینیکات داشت به مراتب بیشتر از داروین، هردر، استریچی یا حتی کلاین.

وینیکات در مواجهه با اختلافات و کشمکش‌های داخلی انجمن روانکاوی بریتانیا با اعلام اینکه خود را متفکری مستقل می‌داند از قائله‌های انجمن کناره گرفت و با این کار خشم کلاین، ریویر و بسیاری دیگر را برانگیخت.

وینیکات دغدغه‌های مهم‌تر از سیاست بازی‌های دنیای روانکاوی دور و اطرافش داشت اندکی پس از آنکه پای بریتانیای کبیر به جنگ جهانی دوم باز شد به سمت مشاور برای تخلیه دولتی در آکسفورد شایر منصوب شد این سمت شغلی جدید چه به لحاظ حرفه‌ای و چه در ساحت شخصی برای وینیکات بسیار مهم و مغتنم بود. تجاربی که در این سمت به دست آورد سبب ارتقا دانش و مهارت او در کار با کودکان یا بیماران بسیار آشفته حال گردید. 

ازدواج دوم وینیکات به سال ۱۹۵۱ یعنی دو سال پس از پایان ازدواجش با الیس رقم خورد برایتون و وینیکات به اتفاق هم سخت مشغول رسیدگی به امور اقامتگاه‌های روانپزشکی بودند.

در زمان جنگ جهانی دوم وینیکات وظیفه مراقبت از فرزندان و کودکان لندن را بر عهده داشت در حد فاصل سال‌های ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۵ کودکان زیادی مجبور به ترک لندن شدند، وینیکات می‌دانست که فرایند تخلیه برای کودکان بسیار دردناک و آسیب زا خواهد بود، باعث ایجاد نشانگان مرضی نظیر اضطراب، اختلالات رفتاری، امراض جسمانی و حتی رفتارهای مجرمانه مزمن در کودکان خواهد شد. از بعضی از کودکان که اغلبشان پیش از شروع جنگ دچار اختلالات و آشفتگی های هیجانی عمده بودند، واکنش های روان پریشانه مشهود یا رفتارهای مجرمانه خطرآفرین سر می زد. کار با این کودکان برای وینیکات مسیر بالینی تازه به شمار می رفت. این کودکان دچار مشکلات مرضی از جمله شب ادراری، بی اختیاری مدفوع، سرقت گروهی، آتش افروزی، تخریب و برقراری رابطه با سربازان و نظامیان محلی بود. گاهی وینیکات برای مراقبت و کمک به کودکان آشفته حال و پریشان در منزل خود ازآن ها نگهداری می کرد به این امید که خود و همسرش بتوانند در نقش والدین جایگزین ظاهر شوند.

همچنین وینیکات با تعدادی از بیماران مبتلا به اسکیزوفرنیا کار کرد و خاطراتش از سال‌های جنگ دوم به وضوح گویای آن است که اشتغالش به کار درمان تا چه اندازه زمان بر و طاقت فرسا بوده است.

آن دو در مدیریت و درمان کودکان آشفته حال شهره شدند، دانلد و کلر برایتون رابطه خوبی داشتند کلر نیز مانند شوهرش به حوزه روان درمانی و کار با کودک علاقمند بود. این ازدواج موجب بهبود سلامت جسمی وینیکات و ارتقائ توانایی های حرفه ای او نیز شد و همین امر تولید علمی او را بیشتر کرد. او در این سال ها 6 کتاب پیش از مرگ منتشر کرد، مقالات، نامه های مکتوب و سخنرانی های او افزایش چشمگیری داشت. شهرت وینیکات در مقام سخنران و مدرسی خوش فکر و خلاق به سرعت در همه جا پیچید وینیکات هم سخنرانی‌های فراوان داشت و هم بسیار می‌نوشت. حضور و همراهی منشی مستعد و کار آزموده‌اش و همچنین مسعود خان که کار ویرایش بر عهده او بود بسیار کمک کننده بودند با شهرت گرفتن وینیکات و عیان شدن کارش از جانب همکاران نیز مورد لطف قرار گرفت و مفتخر به دریافت جایزه‌ها و تقدیرنامه‌های مختلفی شد.

مسلم است که ملانی کلاین الهام بخش وینیکات بوده است اما زیگموند فروید بود که ذهن او را تثبیت کرد، می‌توان تمام آثار بعدی وینیکات را بسط و گسترش نظریه کلاسیک فروید تلقی کرد او حدود یک دهه بعد و در دومین دوره ریاستش بر انجمن روانکاوی بریتانیا کمیته‌ای برای جمع آوری بودجه به منظور ساخت یک مجسمه بزرگ برنزی از فروید به دست مجسمه ساز شهیر اسکار نیمان تشکیل داد.

او به مدت 25 سال سرپرست بخش کودکان کلینیک روانکاوی لندن بود. او در سمت روانکاو، مدرس، عضو شورای عالی، دبیرعلمی، دبیر بخش آموزش و رئیس همایشی در باب سهم روانکاوی در شوک درمانی، در انجمن روانکاوی ایفای نقش کرد.

وینیکات سرگرمی‌های زیادی داشت اما از میان آن بیشتر از موسیقی به خصوص از آواز خواندن و نواختن پیانو لذت می‌برد. اواخر دهه ۶۰ بود که دیگر نبض زندگی وینیکات آهسته آهسته رو به کندی گذاشت و آثار کهولت سن بر چهره او دیده می‌شد، در سال ۱۹۶۳ پس از ۴۰ سال خدمت ازمسئولیت‌هایش در بیمارستان کودکان پدینگتون کناره‌گیری کرد. وینیکات به رغم بازنشستگی از خدمت در بخش خدمات ملی سلامت، با همان جدیت پیشین به کار بالینی نگارش مقالات و کتب مختلف اشتغال داشت و در منزل خود جلساتی برای دانشجویانش برگزار می‌کرد سخنرانی‌هایش بسیار محبوب بود به صورتی که در خانه او جایی برای سوزن انداختن نبود وینیکات در فضایی کاملاً انسانی و پاسخگو و با حضور کامل در اختیار دانشجویان بود این جلسات نه تنها برای دانشجویان برای خود وینیکات نیز بسیار لذت بخش بود و سبب می‌شد تا روانکاو بی‌فرزند چکیده خرد سخت اندوخته خود را به نسل بعدی همکارانش انتقال دهد.

وینیکات در بیست و پنجم ژانویه ۱۹۷۱ از دنیا رفت، دانلد وینیکات در کنار پروفسور فروید و خانم کلاین به خدای خانه‌ی پیشگامان روانکاوی پیوست و عمری پژوهش و یافته‌های ارزنده در باب زندگی روانی کودک از خود به یادگار گذاشت که تا همین امروز نیز از درمانگران روزگار ما دستگیری می‌کند.

William Ronald Dodds Fairbairn                       

ویلیام رونالد دادز فربرن (۱۸۸۹-۱۹۶۴) یک روانپزشک و روانکاو اسکاتلندی بود که به عنوان یکی از چهره‌های کلیدی در توسعه نظریه روابط ابژه در روانکاوی شناخته می‌شود. او از اعضای گروه مستقل انجمن روانکاوی بریتانیا بود و نظریات او تأثیر عمیقی بر این مکتب و مکاتب رابطه‌ای پس از آن گذاشت.

فربرن در ۱۱ اوت ۱۸۸۹ در ادینبورگ، اسکاتلند به دنیا آمد. او تنها فرزند خانواده بود و در محیطی با ارزش‌های اخلاقی سختگیرانه پروتستانی بزرگ شد. پدرش، توماس فربرن، یک نقشه‌بردار خبره و مادرش، سسیلیا لیف، نیز از یک خانواده با پیشینه دانشگاهی بود.

فربرن تحصیلات خود را در دانشگاه ادینبورگ در رشته‌های الهیات و مطالعات یونان آغاز کرد و در سال ۱۹۱۱ فارغ‌التحصیل شد. پس از خدمت در جنگ جهانی اول به عنوان مهندس سلطنتی، به روانپزشکی و روان‌درمانی علاقه‌مند شد. او در سال ۱۹۲۷ مدرک پزشکی خود را دریافت کرد و در سال ۱۹۳۱ به عضویت وابسته انجمن روانکاوی بریتانیا درآمد و در سال ۱۹۳۹ به عضویت کامل آن رسید. فربرن بیشتر عمر حرفه‌ای خود را در ادینبورگ گذراند .

رابطه فربرن با والدینش، به خصوص با پدرش، دارای پیچیدگی‌هایی بود که به طور مستقیم در شکل‌گیری نظریات او تأثیر گذاشت. فربرن در محیطی سخت‌گیر و با اخلاقیات پروتستانی شدید در اسکاتلند بزرگ شد. پدر او، توماس فربرن، یک کالوینیست متعهد بود و به شدت به مفاهیم دینی مربوط به گناه و مجازات اعتقاد داشت. این نوع تربیت، شخصیت فربرن را به سمت یک فرد جدی و آرمان‌گرا سوق داد و از او یک فرد به شدت خودانتقادگر ساخت.

پدرش مخالف فرستادن پسرش به دانشگاه آکسفورد به دلیل "آب و هوای اخلاقی مشکوک" آنجا بود. این موضوع باعث شد که فربرن در دانشگاه ادینبورگ بماند. همچنین، فربرن در بزرگسالی دچار همان اختلال روانی پدرش شد: ناتوانی در ادرار کردن در نزدیکی دیگران (احتمالاً ناشی از اضطراب). این شباهت در علائم، نشان‌دهنده تأثیر عمیق و شاید آسیب‌زای رابطه با پدرش است.

مادر فربرن، سسیلیا لیف نیززنی انگلیسی با جاه‌طلبی‌های زیادی برای فرزندش بود و فربرن تنها تمرکز امیدها و آرزوهای او بود. این تمرکز زیاد از سوی مادر و شاید فشار ناشی از آن، در پرورش شخصیتی ایده‌آل‌گرا و جدی در فربرن نقش داشت.

فربرن در سال ۱۹۲۶ با مری مور گوردون ازدواج کرد. آن‌ها پنج فرزند داشتند.رابطه فربرن با همسرش مری، رابطه‌ای پیچیده و دشوار بود. مری از کار فربرن ناراضی بود و سرانجام به الکلیسم روی آورد.

انزوای جغرافیایی فربرن در ادینبورگ و همچنین زندگی خانوادگی و شخصی دشوار او، به احتمال زیاد در شکل‌گیری نظریه او در مورد روابط ابژه و اهمیت روابط درونی‌شده نقش داشته است. نظریات او، برخلاف فروید که بر لذت‌طلبی تأکید داشت، بر این ایده استوار است که انگیزه اصلی انسان، ایجاد و حفظ ارتباط با دیگران است. مشکلات در روابط اولیه، از نظر او، منجر به آسیب‌شناسی‌های روانی می‌شود، که این خود می‌تواند بازتابی از مشاهده‌های او در مورد روابط خانوادگی خودش و بیمارانش باشد.

فربرن با مشاهده تجربه بیمارانی که با وجود سوءاستفاده‌های والدین، همچنان به آن‌ها وفادار می‌ماندند، به این نتیجه رسید که نیاز به ارتباط و وابستگی حتی از نیاز به ارضای غریزه و لذت مهم‌تر است. نظریه او مبنی بر اینکه کودکان بخش‌های "بد" والدین را به خود می‌گیرند تا از آن‌ها در مقابل خودشان محافظت کنند، به نظر می‌رسد بازتابی از درک او از روابط پیچیده و گاه دردناک کودکی باشد.

ارتباط ویلیام فربرن با پدرش، توماس فربرن، نقش مهمی در شکل‌گیری دیدگاه‌های روانکاوانه او داشت، به ویژه در مورد مفهوم درونی‌سازی ابژه‌های بد .

در نظریه فروید، محرک اصلی انسان «لذت» بود. اما فربرن با توجه به تجربیات کودکی و همچنین کار با بیمارانش، به این نتیجه رسید که محرک اصلی انسان نه لذت، بلکه نیاز به برقراری ارتباط با دیگران است.

به طور خلاصه، می‌توان گفت که روابط سخت‌گیرانه و دور از محبت در دوران کودکیفربرن، به او این درک را داد که نیاز به وابستگی و ارتباط، حتی اگر همراه با درد باشد، از هر انگیزه دیگری قوی‌تر است. این تجربه درونی، سنگ بنای نظریه روابط ابژه او شد و درک او را از آسیب‌پذیری انسان و تلاش او برای برقراری ارتباط در برابر هر قیمتی، شکل داد.

برخلاف فروید که ساختار روان را شامل اید، ایگو و سوپرایگو می‌دانست، فربرن مدل جدیدی ارائه کرد که بر اساس تقسیم ایگو به ساختارهای درونی بنا شده بود.

فربرن بر این باور بود که زمانی که نیازهای اولیه کودک به عشق و امنیت برآورده نمی‌شود، کودک برای مقابله با این ناکامی، بخش‌های بد و طردکننده ابژه‌های خود را درونی‌سازی می‌کند و این امر منجر به یک تجزیه اسکیزوئید در ایگو می‌شود. از نظر او، شخصیت اسکیزوئید شدیدترین حالت آسیب‌شناسی روانی است که با شکاف بین خود و دیگران و عقب‌نشینی به دنیای درونی فانتزی مشخص می‌شود.

از مهم‌ترین آثار او می‌توان به کتاب «مطالعات روانکاوانه شخصیت» اشاره کرد.

 

 

Harry Guntrip

هری گانتریپ ، روانکاو و روان‌درمانگر بریتانیایی (۱۹۰۱-۱۹۷۵)، یکی از چهره‌های مهم مکتب مستقل روانکاوی و نظریه روابط ابژه بود. او به دلیل دیدگاه‌های منحصربه ‌فردش درباره شخصیت اسکیزوئید و همچنین تجارب شخصی‌اش به عنوان یک بیمار تحلیل‌شده توسط دو روانکاو برجسته، یعنی ویلیام فربرن و دونالد وینیکات، شناخته شده است.

هری گانتریپ در سال ۱۹۰۱ به دنیا آمد. او در ابتدا به عنوان یک کشیش متدیست مشغول به کار شد و به مدت ۱۸ سال در این سمت خدمت کرد. او بعدها به روان‌درمانی روی آورد و همزمان به عنوان روان‌درمانگر و مدرس در دانشگاه لیدز فعالیت داشت.

مهم‌ترین اتفاق در زندگی گانتریپ مرگ برادرش در کودکی بود. وقتی او فقط سه سال داشت، برادر کوچک‌ترش درگذشت. این اتفاق نه تنها برای گانتریپ، بلکه برای مادرش هم یک ضربه روحی شدید بود. مادرش از شدت غم، از نظر عاطفی از او فاصله گرفت و نتوانست به هری توجه کافی نشان دهد. گانتریپ این فقدان و انزوای ناشی از آن را دلیل اصلی احساس تنهایی عمیق و درونی خود می‌دانست. این تجربه، سنگ بنای نظریه او درباره شخصیت اسکیزوئید شد.

از سوی دیگر، پدرش فردی جدی بود که گانتریپ به او احترام می‌گذاشت. اما به نظر می‌رسد این رابطه هم به اندازه کافی صمیمی و حمایت ‌کننده نبوده است. گانتریپ این رابطه را به عنوان یک وابستگی غیرمتعادل و ناتوان‌کننده توصیف می‌کند.

رابطه هری با پدرش نیز مانند رابطه‌اش با مادر، پیچیدگی‌های خاص خود را داشت. بر خلاف مادرش که از لحاظ عاطفی در دسترس نبود، پدر گانتریپ از او حمایت می‌کرد، اما این حمایت به شیوه عاطفی و گرمی نبود.

گانتریپ پدرش را فردی جدی و با وجدان توصیف می‌کرد، و می‌گفت که در عین حال که به شدت به او احترام می‌گذاشته، از نظر عاطفی به او وابسته نبوده است. او این رابطه را یک نوع وابستگی «ناتوان‌کننده یا وابستگی متضاد» می‌دانست. به نظر می‌رسد پدر او بیشتر بر مسئولیت‌ها و رفتارهای صحیح تمرکز می‌کرد تا بر صمیمیت و ابراز احساسات.

برای گانتریپ، پدرش بیشتر شبیه یک الگوی اخلاقی دور از دسترس بود تا یک فرد حمایت‌کننده. این موضوع، به مشکلات گانتریپ در شکل‌گیری یک «خودِ» مستقل و مطمئن دامن می‌زد.

این دو تجربه، یعنی فقدان عاطفی از سوی مادر و حمایت خشک و غیرصمیمی از سوی پدر، باعث شد که گانتریپ در نظریه خود بر اهمیت محیط حمایتی برای رشد «خودِ» کودک تأکید کند. از نظر او، کودک برای اینکه بتواند یک «خودِ» سالم را در خود پرورش دهد، به یک محیط امن و والدینی نیاز دارد که هم در دسترس باشند و هم به نیازهای عاطفی او پاسخ دهند.

این تجربیات کودکی مستقیماً در نظریات روانکاوی گانتریپ منعکس شد. او شخصیت اسکیزوئید را نه یک مکانیسم دفاعی ساده، بلکه یک حالت روانی عمیق می‌دانست که در آن «خودِ» کودک برای زنده ماندن، از دنیای بیرون و روابط واقعی کناره‌گیری می‌کند. گانتریپ معتقد بود که این عقب‌نشینی زمانی رخ می‌دهد که کودک نتواند در رابطه‌اش با والدین خود، امنیت و حمایت کافی را بیابد. از نظر او، روان‌رنجوری‌های شدید، ریشه در ترس عمیق از فروپاشی درونی و تلاش برای پنهان کردن «خودِ» آسیب‌دیده از جهان دارند.

گانتریپ، با توجه به تجربیات شخصی‌اش، معتقد بود که هدف روانکاوی باید کمک به بیمار برای یافتن دوباره «خودِ» واقعی و آسیب‌پذیر باشد. او تأکید می‌کرد که این کار تنها از طریق یک رابطه درمانی مطمئن و همدلانه با درمانگر امکان‌پذیر است.

این سه رویداد، یعنی ترومای کودکی، تجارب درمانی عمیق و تغییر مسیر شغلی، گانتریپ را به یکی از مهم‌ترین متفکران مکتب روابط ابژه تبدیل کردند.

تجربه‌های شخصی گانتریپ از افسردگی و رنج روانی، او را به سمت روانکاوی کشاند. او خود را به عنوان نمونه‌ای از شخصیت اسکیزوئیدمی‌دانست، که با احساس تنهایی درونی، انزوا و نیاز به عقب‌نشینی از دنیای واقعی مشخص می‌شود. او این وضعیت را ناشی از ترومای عمیق از دست دادن برادر کوچک‌ترش در سه سالگی می‌دانست.

برای درمان، گانتریپ ابتدا نزد ویلیام فربرن به روانکاوی پرداخت و سپس برای سال‌های متمادی توسط دونالد وینیکات تحت تحلیل قرار گرفت. او یادداشت‌های دقیقی از جلسات درمانی خود تهیه کرد که بعدها به منبع مهمی برای فهم فرآیندهای روانکاوی از نگاه بیمار تبدیل شد.

گانتریپ، تحت تأثیر فربرن، با مفهوم لیبیدوی ابژه‌جو موافق بود و بر اهمیت روابط اولیه در شکل‌گیری شخصیت تأکید داشت. او معتقد بود که روانکاوی باید بر رشد "خود" تمرکز کند و هدف درمان، فراهم کردن فضایی امن برای رشد یک «خودِ» سالم است که در کودکی ناکام مانده است.

از مهم‌ترین ایده‌های او می‌توان به موارد زیر اشاره کرد:

پدیده اسکیزوئید: گانتریپ به این اختلال علاقه زیادی داشت و آن را نه صرفاً یک مکانیسم دفاعی، بلکه یک وضعیت اساسی و عمیق روانی می‌دانست که در آن فرد از واقعیت بیرونی جدا شده و در یک دنیای درونی از فانتزی‌ها زندگی می‌کند. او این وضعیت را نتیجه ناتوانی در حفظ یکپارچگی درونی در حضور دیگران می‌دانست.

اهمیت روابط درمانی: گانتریپ بر این باور بود که رابطه شخصی بین روانکاو و بیمار، اساسی‌ترین ابزار برای بهبود است. از نظر او، این رابطه فرصتی را برای «خودِ» بیگانه و کناره‌گیر فراهم می‌کند تا دوباره رشد کند و بتواند با دیگران ارتباط سالم برقرار کند.

مهم‌ترین کتاب‌های او عبارت‌اند از: «ساختار شخصیت و تعامل انسانی» و «پدیده اسکیزوئید، روابط ابژه و خود»

 

 

John Bowlby

جان بالبی، روانکاو و روان‌شناس برجسته بریتانیایی، به عنوان بنیان‌گذار نظریه دلبستگی شناخته می‌شود. زندگی شخصی او تأثیر عمیقی بر شکل‌گیری نظریاتش داشت و بسیاری از ایده‌های او ریشه در تجربیات دوران کودکی‌اش دارند.

جان بالبی در سال ۱۹۰۷ در لندن، انگلستان، در یک خانواده مرفه به دنیا آمد. او فرزند چهارم از شش فرزند بود. مانند بسیاری از کودکان طبقه اجتماعی خود در آن دوره، بالبی توسط والدینش بزرگ نشد، بلکه وظیفه مراقبت از او به پرستاران و دایه‌های کودک سپرده شده بود. او با والدینش تعامل بسیار کمی داشت و بیشتر اوقات خود را در بخشی جداگانه از خانه که مخصوص کودکان بود، می‌گذراند.

بالبی در کودکی تنها یک ساعت در روز با مادرش ملاقات می‌کرد و مادرش معتقد بود که توجه و محبت بیش از حد به کودک باعث لوس شدن او می‌شود. این نوع تربیت در میان طبقات بالای اجتماعی آن زمان رایج بود. در نتیجه، مادر بالبی نقش محدودی در زندگی روزمره او داشت.

پدر بالبی یک جراح بود که در طول جنگ جهانی اول مشغول خدمت نظامی بود. این مسئله باعث شد تا بالبی تعامل کمی با او داشته باشد. در واقع، بالبی پدرش را تنها یک یا دو بار در سال می‌دید. این دوری از پدر، همراه با تربیت توسط پرستاران، تأثیر قابل توجهی بر دیدگاه‌های بعدی او در مورد اهمیت حضور والدین و دلبستگی در رشد کودک داشت.

بالبی در اوایل کودکی به پرستار خود، «مینی»، بسیار دلبسته بود. اما در سن چهار سالگی، مینی خانواده را ترک کرد و این جدایی برای بالبی بسیار دردناک بود. او بعدها این تجربه را  مانند از دست دادن مادر توصیف کرد. در سن هفت سالگی، بالبی به همراه برادر بزرگترش به مدرسه شبانه‌روزی فرستاده شد. او این دوران را تجربه‌ای آسیب‌زا توصیف کرد که باعث شد به اهمیت روابط عاطفی اولیه در رشد کودک علاقه‌مند شود.

تجربیات کودکی بالبی، از جمله جدایی از پرستار اصلی‌اش در سن چهار سالگی و فرستاده شدن به مدرسه شبانه‌روزی در هفت سالگی، تأثیر عمیقی بر نظریه دلبستگی او گذاشت. این تجربیات تلخ، او را به این نتیجه رساند که نیاز کودک به یک پیوند عاطفی نزدیک و پایدار با یک مراقب، یک نیاز اساسی است و جدایی یا دوری از مراقب در دوران اولیه زندگی می‌تواند عواقب جدی برای رشد عاطفی و روانی داشته باشد.

جان بالبی در سن هفت سالگی به یک مدرسه شبانه‌روزی فرستاده شد. این تجربه برای او بسیار دردناک و تأثیرگذار بود. او بعدها این دوران را "تروماتیک" توصیف کرد و گفت که حتی یک سگ را هم در سن هفت سالگی به مدرسه شبانه‌روزی نمی‌فرستادم. بالبی در مدرسه شبانه‌روزی از والدین و خانواده‌اش جدا شد. این جدایی، که پس از رفتن پرستار مورد علاقه‌اش در سن چهار سالگی رخ داد، احساس عمیق تنهایی و از دست دادن را در او تشدید کرد. او به همراه برادر بزرگترش به مدرسه فرستاده شد، که در آن زمان برای پسران خانواده‌های طبقه بالا یک امر عادی محسوب می‌شد. در مدرسه شبانه‌روزی، بالبی با محیطی روبرو شد که در آن پیوندهای عاطفی نزدیک و پایدار با بزرگسالان وجود نداشت. این تجربه، با نظریه دلبستگی او که بر اهمیت نیاز ذاتی کودک به پیوند عاطفی نزدیک با یک مراقب تأکید دارد، در تضاد بود. تجربیات تلخ بالبی از جدایی و دوری در دوران کودکی، به هسته اصلی نظریه او تبدیل شد. او باور داشت که این تجربیات، پایه و اساس بسیاری از مشکلات عاطفی و رفتاری در بزرگسالی را تشکیل می‌دهند. او استدلال می‌کرد که جدایی از مراقب اصلی در دوران اولیه زندگی می‌تواند به رشد عاطفی و روانی کودک آسیب جدی وارد کند.

بالبی مدارس شبانه‌روزی را بخشی از "بربریت شرافتمندانه" برای تربیت مردان انگلیسی می‌دانست. این عبارت نشان‌دهنده دیدگاه انتقادی او نسبت به روش‌های سنتی تربیت در آن زمان است که احساسات کودک را نادیده می‌گرفت و بر انطباق و استقلال زودرس تأکید داشت. دیدگاه او بعدها در آثارش به عنوان اثرات طولانی‌مدت محرومیت مادرانه شناخته شد و به طور گسترده‌ای بر درک ما از رشد کودک تأثیر گذاشت.

بالبی در سال ۱۹۳۸ با اورسولا لانگستاف ازدواج کرد. اورسولا دختر یک جراح و ۱۰سال از بالبی جوان‌تر بود. آنها با هم صاحب چهار فرزند شدند. بالبی پدر خانواده بود، اما به نظر می‌رسد که او نیز مانند پدر خودش، پدری تا حدودی دور و مشغول به کار بوده است. پسر بزرگش یک بار در هفت سالگی از او پرسید: «آیا پدرم دزد است؟ او همیشه بعد از تاریک شدن هوا به خانه می‌آید و هرگز درباره کارش صحبت نمی‌کند.» این گفته، نشان‌دهنده سبک زندگی و تعهد بالبی به کارش است.

تجربیات تلخ بالبی از جدایی در دوران کودکی، او را به سمت مطالعه عمیق دلبستگی و تأثیر جدایی از مراقبین سوق داد. این تجربیات شخصی، به هسته اصلی نظریه او تبدیل شد که می‌گوید: "نیاز به ایجاد یک پیوند عاطفی نزدیک با یک مراقب، یک نیاز ذاتی در کودکان بسیار خردسال است." او باور داشت که این پیوند اولیه، پایه‌ای برای رشد عاطفی و اجتماعی سالم در آینده است. بالبی در مکتب مستقل روانکاوی بریتانیا فعالیت می‌کرد که بر اهمیت تجربیات واقعی و محیطی در رشد روانی فرد تأکید داشت. او برخلاف برخی از روانکاوان هم‌عصر خود، صرفاً به خیالات و فانتزی‌های درونی اکتفا نمی‌کرد و به تأثیرات عینی جدایی و دوری از والدین نیز توجه داشت. بالبی در سال ۱۹۹۰، در سن ۸۳ سالگی، در خانه تابستانی خود در اسکاتلند درگذشت.

 

 

Micheal Balint

مایکل بالینت، روانکاو برجسته مجارستانی، یکی از چهره‌های مهم در مکتب روانکاوی مستقل بریتانیا و از پیشگامان نظریه روابط ابژه است. این مکتب در پی اختلافات میان پیروان ملانی کلاین و آنا فروید شکل گرفت و بر اهمیت روابط واقعی به جای ارضای غرایز تأکید داشت. بالینت معتقد بود که نیاز به ابژه یعنی نیاز به داشتن یک رابطه عاطفی، قوی‌ترین انگیزه در انسان است.

زندگی بالینت پر از فراز و نشیب‌ها و حوادث تراژیکی بود که تأثیر عمیقی بر نظریاتش گذاشت. مایکل بالینت در ۳ دسامبر ۱۸۹۶ با نام اصلی میهالی مور برگمن در بوداپست، مجارستان، در یک خانواده یهودی مرفه و تحصیل کرده دربوداپست مجارستان  به دنیا آمد. رابطه او با پدر و مادرش پیچیده و پر از تنش بود.

پدرش یک پزشک عمومی بود و بالینت از کودکی به رابطه پزشک و بیمار علاقه‌مند شد. با وجود علاقه به مهندسی، تحت تأثیر پدرش وارد رشته پزشکی شد. تحصیلات او با شروع جنگ جهانی اول متوقف شد و او در جبهه‌های روسیه و ایتالیا خدمت کرد و در آنجا مجروح شد. پدرش فردی جدی و سخت‌گیر بود و مایکل بود که  میراث خانوادگی را به عنوان یک پزشک ادامه داد، و این فشار باعث شد که بالینت از آرزوهای خود برای مهندسی دست بکشد و وارد دانشکده پزشکی شود. این تصمیم نه تنها بر مسیر شغلی او، بلکه بر روابطش نیز تأثیر گذاشت. مهم‌ترین نشانه اعتراض و استقلال بالینت، تغییر نام خانوادگی‌اش از "برگمن" به "بالینت" و همچنین تغییر دینش از یهودیت به مسیحیت بود. این اقدامات، نشان‌دهنده تلاش او برای رهایی از انتظارات خانواده و تأکید بر هویت مستقل خود بود.

در مورد رابطه بالینت با مادرش اطلاعات کمتری در دسترس است، اما می‌توان حدس زد که او در محیطی پر از انتظارات و فشارهای خانوادگی بزرگ شده است. هرچند که مادرش به اندازه پدرش بر او فشار وارد نمی‌کرد، اما به نظر می‌رسد که او نیز در برابر فشارهای پدر برای آینده فرزندش تسلیم شده بود.

بالینت در سال ۱۹۲۴ با آلیس ژکلی-کواچ ازدواج کرد. آلیس نیز روانکاو بود و علاقه‌مندی‌های مشترکی با بالینت داشتند. آنها در سال ۱۹۲۵ صاحب یک پسر به نام جوناس شدند.

در دوران دانشجویی، همسر آینده‌اش، آلیس ژکلی-کواچ، او را با آثار زیگموند فروید، به ویژه کتاب توتم و تابو، آشنا کرد. او همچنین در سخنرانی‌های ساندور فرنزی، اولین استاد آکادمیک روانکاوی، شرکت کرد و برای سال‌ها تحت تأثیر او قرار گرفت.

در دهه ۱۹۳۰، شرایط سیاسی در مجارستان برای یهودیان دشوار شد. بالینت و خانواده‌اش در سال ۱۹۳۹ به منچستر، انگلستان، مهاجرت کردند. اما شش ماه پس از مهاجرت، آلیس به طور ناگهانی درگذشت و بالینت را با پسرش تنها گذاشت در سال ۱۹۴۵، بالینت با یک تراژدی دیگر روبرو شد؛ والدینش که در مجارستان مانده بودند، برای جلوگیری از دستگیری توسط نازی‌ها، خودکشی کردند. این حوادث آسیب‌زا، از جمله جنگ، مرگ ناگهانی همسر و خودکشی والدین، بعدها به موضوعات اصلی در آثار او تبدیل شدند. در سال ۱۹۴۴، بالینت با ادنا اوک شات ازدواج کرد، اما این ازدواج ناموفق بود و به جدایی انجامید. در سال ۱۹۵۸، او با روانکاو دیگری به نام فلورا ایکلز ازدواج کرد که تا پایان عمرش همراه او بود و در کار گروهی او نقش مهمی داشت.

تجربیات کودکی بالینت، به ویژه درگیری‌هایش با پدر، تأثیر عمیقی بر نظریات روانکاوی او گذاشت. مفهوم "نقص بنیادین" که از نظریات کلیدی بالینت است، ریشه در این تجربیات دارد. او معتقد بود که بیماران روان‌رنجور، در دوران اولیه زندگی، یک کمبود عمیق در رابطه با مراقبت‌کننده اصلی خود تجربه کرده‌اند. این کمبود، که اغلب به دلیل عدم پاسخگویی کافی والدین رخ می‌دهد، یک "نقص بنیادین" در ساختار روانی فرد ایجاد می‌کند. 

تجربیات او از فقدان و جدایی در روابط خانوادگی، به ویژه مرگ همسر و خودکشی والدینش، به طور مستقیم در نظریات او منعکس شده است. مفهوم «نقص بنیادین» او که بر تأثیر فقدان و کمبود در روابط اولیه بر سلامت روان تأکید دارد، می‌تواند تا حد زیادی از تجربیات تلخ زندگی شخصی‌اش الهام گرفته باشد.

بالینت به دلیل ابداع «گروه‌های بالینت» شهرت دارد. این گروه‌ها فضایی برای پزشکان فراهم می‌کنند تا درباره روابط خود با بیماران و تأثیرات عاطفی این روابط صحبت کنند. این کار به آن‌ها کمک می‌کند تا احساسات خود مانند ترس، تردید، و درماندگی را مدیریت کنند.

بالینت اعتقاد داشت که قبل از شکل‌گیری روابط عاطفی با دیگران، یک "مرحله اولیه" در رشد روانی وجود دارد که در آن کودک یک حالت عشق ابتدایی و وابستگی مطلق به مادر خود را تجربه می‌کند.

 

 

 

Christopher Bollas

کریستوفر بولاس یکی از تأثیرگذارترین روانکاوان معاصر انگلیسی‌ زبان شناخته می‌شود، دیدگاه‌های او به طور گسترده‌ای در روانکاوی، به ویژه در مورد ناخودآگاه، رابطه درمانی و نقش هنر و فرهنگ تأثیرگذار بوده است.بولاس یک روانکاو و نویسنده است که در سال ۱۹۴۳ در واشنگتن دی.سی. به دنیا آمد و در کالیفرنیا بزرگ شد.

در سال ۱۹۶۷ از دانشگاه کالیفرنیا، در رشته تاریخ فارغ ‌التحصیل شد و از سال ۱۹۶۷ تا ۱۹۶۹ در یک مرکز درمانی روزانه در اوکلند، کالیفرنیا به مشاوره کودکان پرداخت. سپس در سال ۱۹۷۳ به لندن نقل مکان کرد و در کلینیک تاویستاک و انجمن روانکاوی بریتانیا آموزش دید. در حال حاضر، او در سانتا باربارا، کالیفرنیا به کار و زندگی مشغول است.

کریستوفر بولاس در ابتدا به روانکاوی از طریق رشته تاریخ علاقه ‌مند شد. او در دوره کارشناسی خود در دانشگاه کالیفرنیا، با روانکاوی آشنا شد و پس از فارغ‌ التحصیلی، کار خود را با کودکان اوتیستیک و اسکیزوفرنیک در یک مرکز درمانی روزانه در کالیفرنیا آغاز کرد. تجربه کار با دنیای درونی آشفته این کودکان، او را به سمت روانکاوی سوق داد.

نظریه‌های کریستوفر بولاس به این دلیل تأثیرگذار هستند که فراتر از چارچوب‌های سنتی روانکاوی قدم برداشته و دیدگاه‌های جدیدی را در مورد ذهن، درمان و ارتباط انسان با دنیای اطرافش ارائه می‌دهند. این نظریات به طور خاص در سه حوزه ناخودآگاه، رابطه درمانی، هنر و فرهنگ اثرگذار بوده‌اند.

بولاس ناخودآگاه  را از یک "مخزن خاطرات سرکوب‌ شده" به یک "مرکز خلاقیت و ادراک" تبدیل می‌کند.او معتقد است  که بسیاری از دانش‌ها و احساسات ما هرگز به صورت کلامی یا خودآگاه پردازش نشده‌اند. این‌ها تجربیات اولیه زندگی (مانند حس امنیت یا اضطراب در کودکی) هستند که بدون اینکه به زبان بیایند، در ناخودآگاه ما جای می‌گیرند و شخصیت ما را شکل می‌دهند. این دیدگاه، روانکاوی را از صرفاً کشف گذشته به درک و پردازش آن چیزی که هرگز اندیشیده نشده تبدیل کرد.

همچنین بر این باور است که رابطه بین درمانگر و بیمار، صرفاً یک ابزار برای تفسیر نیست، بلکه خود یک تجربه تحول‌آفرین است. او معتقد است که بیمار در طول جلسات، ناخودآگاه خود را به گونه‌ای به درمانگر "ارائه" می‌دهد. به عبارت دیگر، بیمار نه تنها داستان خود را تعریف می‌کند، بلکه با انتقال ناخودآگاه، فضایی را ایجاد می‌کند که درمانگر می‌تواند احساس کند و به صورت غیرکلامی درک کند. این نگاه بر اهمیت کیفیت تعامل و نه فقط محتوای گفت‌وگو در درمان تأکید می‌کند و درمان را به یک تجربه مشترک و پویا تبدیل می‌سازد.

بولاس همچنین توضیح می دهد که چگونه هنر، ادبیات، موسیقی و فرهنگ می‌توانند به رشد و تحول ما کمک کنند. او معتقد است که ما در زندگی به دنبال اشیایی (که می‌تواند یک اثر هنری، یک کتاب، یا حتی یک فیلم باشد) می‌گردیم تا به وسیله آن‌ها بتوانیم ابعاد جدیدی از خودمان را کشف و خلق کنیم. او روانکاوی را فراتر از یک رشته بالینی، به ابزاری برای درک عمیق‌تر پدیده‌های فرهنگی و خلاقیت انسانی گسترش داد.

به طور کلی، دیدگاه بولاس، روانکاوی را از یک فرایند صرفاً تفسیری و رمزگشایی، به یک تجربه پویا و تحول‌آفرین تبدیل می‌کند. او زبان روانکاوی را به حوزه‌های وسیعی مانند هنر، تاریخ، ادبیات و فرهنگ گسترش داده و بر نقش پیچیدگی و خلاقیت ناخودآگاه تأکید می‌کند.

 

Adam Philips           

آدام فیلیپس در سال ۱۹۵۴ در کاردیف، ولز به دنیا آمد. او در یک خانواده یهودی با اصالت لهستانی بزرگ شد. او والدینش را یهودی آگاه، اما بی‌اعتقاد توصیف می‌کند. در دوران کودکی به مطالعه پرندگان گرمسیری علاقه داشت، اما بعدها به ادبیات روی آورد. او در کالج سنت جان آکسفورد زبان انگلیسی خواند و با خواندن زندگی‌نامه کارل گوستاو یونگ به روانکاوی علاقه‌مند شد.

آدام فیلیپس، روانکاو، جستارنویس و نویسنده برجسته بریتانیایی، یکی از چهره‌های مهم در مکتب مستقل روانکاوی بریتانیا است. آثار او به دلیل ترکیب روانکاوی با ادبیات و فلسفه شهرت دارند و خوانندگان را به تأمل در مفاهیمی مانند زندگی نازیسته، لذت، حسرت و روابط انسانی دعوت می‌کند.او پس از تحصیل، به عنوان روان‌درمانگر کودک فعالیت خود را آغاز کرد و مدتی نیز در بیمارستان چارینگ کراس لندن و سازمان خدمات بهداشت ملیکار کرد.

فیلیپس روانکاوی را نوعی گفت‌وگو می‌داند که هدفش درمان مستقیم نیست، بلکه به افراد کمک می‌کند تا موانع درونی و بیرونی خود برای گفت‌وگو و کشف خویشتن را بشناسند. او معتقد است که روانکاوی نباید تنها به متخصصان این حوزه محدود شود و باید به گونه‌ای نوشته شود که برای عموم مردم قابل درک باشد. از سال ۲۰۰۳، فیلیپس مسئولیت سرویراستاری مجموعه جدید ترجمه‌های آثار زیگموند فروید در انتشارات پنگوئن را بر عهده گرفت. او در این نقش، به بازنگری و ترجمه مجدد آثار فروید کمک کرد.

فیلیپس بر این باور است که والدین اغلب به صورت ناخودآگاه، تجارب حل‌نشده دوران کودکی خود را در روابط با فرزندانشان بازتولید می‌کنند. والدین به جای تحمیل خواسته‌های خود، باید به دنبال درک و پذیرش خود واقعی کودک باشند. این دیدگاه، با ایده او در مورد زندگی نازیسته نیز مرتبط است، یعنی والدینی که آرزوهای تحقق‌نیافته خود را به فرزندانشان تحمیل می‌کنند، در حال انتقال یک زندگی نازیسته به آن‌ها هستند. از نظر او، اگر والدین علایق فرزندان خود را بیش از حد هدایت کنند، این خطر وجود دارد که کودک یک خودِ فرمانبردار را در خود ایجاد کند تا والد را راضی نگه دارد. در این وضعیت، کودک باید بین چیزی که والدین از او می‌خواهند و چیزی که خودش می‌خواهد باشد، تعادل برقرار کند که این دو همیشه با هم سازگار نیستند. این رویکرد می‌تواند باعث شود که کودک به سادگی به یک شیء برای خودشیفتگی والدین تبدیل شود.

فیلیپس به شدت تحت تأثیر روانکاو کودک بریتانیایی، دونالد وینیکات، قرار دارد. وینیکات نظریه مادر به اندازه کافی خوب را مطرح کرد و فیلیپس نیز این ایده را گسترش داد. از دیدگاه او، یک والد خوب، کسی نیست که همیشه نیازهای کودک را به طور کامل برآورده می‌کند. بلکه کسی است که اجازه می‌دهد کودک گاهی اوقات ناامیدی و فقدان را تجربه کند. این ناامیدی‌ها برای رشد روانی کودک و درک تفاوت میان واقعیت و خیال ضروری هستند.

فیلیپس همچنین در کتابش با نام وینیکات، به بررسی رابطه مادر و کودک می‌پردازد و می‌نویسد: برای کودکی که بیش از حد منتظر مادرش مانده، تنها واقعیت تجربه شده، شکاف است؛ یعنی مرگ یا غیبت یا فراموشی.

نظرات فیلیپس در مورد روابط، به خصوص روابط دوستانه و عاشقانه، بسیار تأمل‌ برانگیز است. او در یکی از آثارش به نام تک‌همسریبه بررسی ماهیت این روابط می پردازد.او همچنین نظریه‌های عاطفی خود را با تاکید بر محبتبیان می‌کند. از دیدگاه او، محبت واقعی بدون مالکیت، تهاجم و خشونت است و نباید به گونه‌ای باشد که فرد در رابطه احساس کند مورد تعرض قرار گرفته است.

فیلیپس نویسنده پرکاری است که آثار متعددی در زمینه روانکاوی، ادبیات و فرهنگ نوشته است. برخی از کتاب‌های برجسته او که به فارسی نیز ترجمه شده‌اند عبارتند از:

حسرت در ستایش زندگی نازیسته در این کتاب، فیلیپس به مفهوم زندگی نازیسته می‌پردازد و اینکه چگونه آرزوها و پتانسیل‌های تحقق‌نیافته ما بر زندگی روزمره‌مان تأثیر می‌گذارند.

لذت‌های ناممنوع در این اثر، او به بررسی مفاهیمی مانند قدرت، لذت و سرزندگی می‌پردازد و خواننده را به بازنگری در مورد خواسته‌ها و لذت‌های خود دعوت می‌کند.

در باب مهربانی این کتاب به مفهوم مهربانی و جایگاه آن در روابط انسانی از دیدگاه روانکاوی می‌پردازد.

2

 

دیدگاه کاربران
ارسال دیدگاه